.... کنار کورۀ آهنگری کاوه
به سر انگشت خود بستُرد اشک شوق
آنگه گفت :
« فری باد و همایون باد
شما را عزم ِ جزم
ــ ای مردم ِ آزاد
به سوی مهر باز آئید
و از آئینه ی دل ها
غبار ِ تیره ی تردید بزدائید
روان ها پاک گردانید
و از جان ها نفوذ اهرمن رانید
که می گوید
قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ »
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی آسمان دستان فراآورد
ــ یاران هم چنین کردند ــ
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد :
« خدای عهد و پیمان ، میترا ،
ــ پشت و پناهم باش
بر این عهد و بر این میثاق
ــ گواهم باش
در این تاریک ِ پُر خوف و خطر
ــ خورشید راهم باش !
خدای عهد و پیمان ، میترا ،
ــ دیر است ، اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در آویزیم و
ــ بستیزیم
که تا از بن ،
بنای اژدهاکی را براندازیم
به دست ِ دوستان از پیکر دشمن
ــ سر اندازیم
و طرحی نو در اندازیم »
پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره ی آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
ــ کاوه با نجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند :
« به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور ، این روشنی بخش دل و جان و جهان ،
سوگند
که می بندیم ما آزادگان پیمان خود با خون
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر برکشد بیرون
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث ِ اژدهاک ِ پیر
زمین را پاک گردانیم »
سپس برخاست
به نیزه پیش بند ِ چرمی اش افراشت
نگاه ِ او فروغ و فرّ ِ فرمان داشت
« کنون یاران به پا خیزید
و برپیمان ِ بسته ارج بگذارید
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید !
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی ... »
نظرات شما عزیزان:
اثر: حمید مصدق